[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 14. ( part last )
* خودش بود ... میا !
مادر رایا ، ا.ت و آنیت ...
رنگ موهاش تغییر کرده بودن ... مشکی بود ولی بینش چند لاخ موی سفید داشت ... صورتش کمی چروک شده بود اما هنوزم زیبایی خاص خودشو داشت ... هنوزم لقبش کم رنگ نشده بود ...
اشک تو چشمای رایا و آنیت جمع شد ... تعجبی نداشت دوری ۲۰ ساله کم نبود !
شاید دخترا بابایی باشن ولی رایا و آنیت و ا.ت نه تنها بابایی نبودن بلکه آرزوی مرگ پدرشون رو داشتن
! چقد بزرگ شدین عزیزای دلم ♡
* بغض تو گلوی مادر و دخترا مثل جزرومد عمل میکرد ...
رایا و آنیت با سرعت به سمت مادرشون رفتن و محکم به آغوش گرم و آرامش بخش میا فرو رفتن ...
صدای گریه هاشون تو کل فضا میپیچید و انقد گریه و دلتنگی قشنگی بود که اشک سویون و مادرشو در آورده بود .
تهیونگ هم از اینکه مادر این ۳ تا خواهر زندست خوشحال بود اما الان اولویتش فقط ا.ت بود ...
سریع از اتاق خارج شد و از طریق نیرویی که داشت ا.تو پیدا کرد سریع جسم بی جون دخترش رو بغل گرفت نبضشو گرفت ...
نبض منظم نبود و نفسش به سختی در میومد ...
تهیونگ لبا/شو رو لبا/ی ا.ت گذاشت بهش تن/فس مص/نوعی داد ...
+ چشامو باز کردم که با صورت تهیونگ مواجه شدم ...
_ ا.تتتتتتت !!! ( ذوق و لبخند )
+ تهیونگگگ !!! ( ذوق و لبخند )
* تهیونگ و ا.ت همو محکم بغل کردن و دلتنگی ۳ ماهشون رو برطرف کردن ...
_ حالت خوبه ؟
+ آره توچی ؟ خوبی ؟ ته یون کجاست ؟
_ نترس بیب حالش خوبه !
+ ( لبخند )
نگاه تهیونگ کم کم رفت رو لب/ام ...
تک خنده ای کردم و صورتشو قاب کردم و بو/سید/مش ...
کمرمو گرفت و چسبوندم به خودش و همراهیم کرد...
_ یه سورپرایز دارم برات بیب !
+ منم !
_ تو ؟
+ اوهوم و مطمئنم خیلی ذوق زده میشی !
_ چی ؟
+ دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم :
برای بار دوم بابا شدنت رو تبریک میگم عزیزم !
_ ح..حامله ای ؟؟؟ ( شوکه )
+ تهیونگ دوباره محکم بغلم کرد و بو/سید/م ...
* و همه چی به خوبی به پایان رسید ...
ا.ت و ته که با پسرشون تهیون و دخترشون تینا به خوبی و خوشی زندگی کردن و مادر ا.ت هم با حضورش لبخند رو به روی آنیت و رایا آورد و سویون هم با دوست صمیمی ته ازدواج کرد ...
زندگی سخته ولی با تلاش خودت میتونی آسونش کنی !
هیچوقت نمیتونی صبوری کنی تا زندگی خودش خوب پیش بره ...
مثل این میمونه امتحان داشته باشی و نخونی و انتظار ۲۰ شدن روهم داشته باشی ...
آدم ها به این دنیا اومدن تا تلاش بکنن و زندگی رو درک کنن !
چه آدم خوبش چه آدم بدش !!
ا.ت تو زندگیش سختی های زیادی کشید ولی بازم با تلاش زیاد تونست به آرامش برسه فقط نیاز به تلاش و امید داری (:
پایان ♥️
🖤 ممنونم که تا پایان فصل دوم رمان سیاه و سفید همراهم بودید امیدوارم لذت برده باشید ! (: 🤍
part 14. ( part last )
* خودش بود ... میا !
مادر رایا ، ا.ت و آنیت ...
رنگ موهاش تغییر کرده بودن ... مشکی بود ولی بینش چند لاخ موی سفید داشت ... صورتش کمی چروک شده بود اما هنوزم زیبایی خاص خودشو داشت ... هنوزم لقبش کم رنگ نشده بود ...
اشک تو چشمای رایا و آنیت جمع شد ... تعجبی نداشت دوری ۲۰ ساله کم نبود !
شاید دخترا بابایی باشن ولی رایا و آنیت و ا.ت نه تنها بابایی نبودن بلکه آرزوی مرگ پدرشون رو داشتن
! چقد بزرگ شدین عزیزای دلم ♡
* بغض تو گلوی مادر و دخترا مثل جزرومد عمل میکرد ...
رایا و آنیت با سرعت به سمت مادرشون رفتن و محکم به آغوش گرم و آرامش بخش میا فرو رفتن ...
صدای گریه هاشون تو کل فضا میپیچید و انقد گریه و دلتنگی قشنگی بود که اشک سویون و مادرشو در آورده بود .
تهیونگ هم از اینکه مادر این ۳ تا خواهر زندست خوشحال بود اما الان اولویتش فقط ا.ت بود ...
سریع از اتاق خارج شد و از طریق نیرویی که داشت ا.تو پیدا کرد سریع جسم بی جون دخترش رو بغل گرفت نبضشو گرفت ...
نبض منظم نبود و نفسش به سختی در میومد ...
تهیونگ لبا/شو رو لبا/ی ا.ت گذاشت بهش تن/فس مص/نوعی داد ...
+ چشامو باز کردم که با صورت تهیونگ مواجه شدم ...
_ ا.تتتتتتت !!! ( ذوق و لبخند )
+ تهیونگگگ !!! ( ذوق و لبخند )
* تهیونگ و ا.ت همو محکم بغل کردن و دلتنگی ۳ ماهشون رو برطرف کردن ...
_ حالت خوبه ؟
+ آره توچی ؟ خوبی ؟ ته یون کجاست ؟
_ نترس بیب حالش خوبه !
+ ( لبخند )
نگاه تهیونگ کم کم رفت رو لب/ام ...
تک خنده ای کردم و صورتشو قاب کردم و بو/سید/مش ...
کمرمو گرفت و چسبوندم به خودش و همراهیم کرد...
_ یه سورپرایز دارم برات بیب !
+ منم !
_ تو ؟
+ اوهوم و مطمئنم خیلی ذوق زده میشی !
_ چی ؟
+ دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم :
برای بار دوم بابا شدنت رو تبریک میگم عزیزم !
_ ح..حامله ای ؟؟؟ ( شوکه )
+ تهیونگ دوباره محکم بغلم کرد و بو/سید/م ...
* و همه چی به خوبی به پایان رسید ...
ا.ت و ته که با پسرشون تهیون و دخترشون تینا به خوبی و خوشی زندگی کردن و مادر ا.ت هم با حضورش لبخند رو به روی آنیت و رایا آورد و سویون هم با دوست صمیمی ته ازدواج کرد ...
زندگی سخته ولی با تلاش خودت میتونی آسونش کنی !
هیچوقت نمیتونی صبوری کنی تا زندگی خودش خوب پیش بره ...
مثل این میمونه امتحان داشته باشی و نخونی و انتظار ۲۰ شدن روهم داشته باشی ...
آدم ها به این دنیا اومدن تا تلاش بکنن و زندگی رو درک کنن !
چه آدم خوبش چه آدم بدش !!
ا.ت تو زندگیش سختی های زیادی کشید ولی بازم با تلاش زیاد تونست به آرامش برسه فقط نیاز به تلاش و امید داری (:
پایان ♥️
🖤 ممنونم که تا پایان فصل دوم رمان سیاه و سفید همراهم بودید امیدوارم لذت برده باشید ! (: 🤍
۵۸۱
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.